سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

حرفهای ما هنوز نا تمام ....همان حسرت همیشگی

                     تا نگاه میکنی وقت رفتن است ، بار هم همان حکایت همیشگی...

پیش از  آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود...

                                                                                  آه ای دریغ حسرت همیشگی.ناگهان چقدر زود دیر می شود!!

 

 

پ.ن:متن و خودم ننوشتم..


نوشته شده در دوشنبه 90/10/26ساعت 11:19 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

مثل یک بچه ی 5ساله تمام راهرو هار رو میدواَم . توی ناهار خوری خل بازی در می آرم و اجازه نمی دم کسی از پنیر بخوره و همش میشه ماله من . تو نماز خونه پشت سپیده سوار می شم و اون میشه اسب حیوان نجیبِ من...بعد داد مهسا در می آد که برو بشین درستو بخون،الان امتحان شروع میشه....ولش می کنم و می رم پیش مونا بعد از همه ی اون حرفهای بی سر و ته ومعاینه کبد توسط فروزان و سنا به این نتیجه می رسم که اینجام خبری نیس...این دفعه مقصد بعدی رو آوا در نظر می گیرم و می بینم که غرق آمادگی دفاعی و احساس میکنه الان تو جنگه . خسته می شم و شروع می کنم به داد و بیداد کردن که  با چند برخورد جالب روبه رو میشم و تصمیم میگیرم از نماز خونه بیام بیرون . از کنار بچه ها می گذرم و میرم به جایی که هیچ کس توش نیس . درو باز میکنم و باسرمای شدیدی روبه رو میشم . صدای پاهام رو روی برف ها دوس دارم...احساس سبکی می کنم . دست هامو باز میکنم ودور خودم میچرخم مثل بچگیی هام...این جوری بهتره ...بی خیال از حرفها...میچرخم و میچرخم....همه ی اتفاق ها از جلوی چشمم میگذره...چقدر اهمیت می دادم ...چقدر خودم و اذیت می کردم...به من چه دو نفر به هم می خورن!؟ به من چه دو نفر با هم دوستن !؟ همه ی اینها به من چه ؟! دنیای بچگی بهترین ِ دنیاهاست . اب سرد رو با دستام تو صورتم میپاشم و بر میگردم...وسط راه هانیه و عبدو رو هم با صدای بلند دعوت می کنم که اونا هم بیان پیش ما ، دوباره صدای سجودی بلند میشه : فخار یک ذره آروم تر داریم درس می خونیم هاو بعد هم جواب همیشگی من که راهرو جای درس خوندن نیس بعد خنده های شیرینه شَری و مشکل همیشگیه بیگدلی که من چرا استرس ندارم !؟ برمیگردم نماز خونه حوصله ی درس ندارم در نتیجه دوباره می زنم یک کاناله دیگه...دوست دارم...راحتم و بی قید و بند ..هرجا که بخوام و با هر کی که حال کنم...اینجوری به تو ختم نمی شه...اینجوری همه چی قشنگه و من حرص نمی خورم ...مثل بچه هایی که نمی فهمند و یک جواب بی ربط یا یه سواله با مزه می پرسن و بعد می گذرن ...می گذرن از همه چیز که تا حالا باهاشون بوده یا شاید اذیتشون میکرده...واقعا قشنگه...بعد از برگشتن از امتحان مثه بچه های دبستانی می دواَم دنبال جواب ها و بعد مسخره بازی که چه چرت و پرت هایی نوشتم ...این از امتحان امروز.

دوباره یک روزه دیگه شروع میشه ومن هر روز بیشتر به این نتیجه می رسم که مهم نیستی و دنیای بچگیه من قشنگ تر از زندگیه تو ا ِ.

 

پ.ن1:شاید همش ماله امروز نبوده باشه...یک خورده قاطی پاطی شده راستش درست یادم نمی آد...

  پ.ن2:مردم روستایی می خواستند برای بارش باران در خیابان دعا کنند.تنها کسی که چتر همراه داشت پسرکی 5 ساله بود.این یعنی ایمان!(همونی که ماها زیاد باهاش سر و کار نداریم...)


نوشته شده در چهارشنبه 90/10/14ساعت 3:57 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

انگار واسم غریبه شدی..دیگه حرفات برام آشنا نیس.با خنده هات کنار نمی ام....گریه هات واسم بی معنی شده ...نمی شناسمت...انگار بزرگ شدی...حرفات بوی بزرگی میده....بوی مردونگی...(!؟)...

دلم نمی خواهد..این جوری دوس ندارم..... اگه می خواهی بزرگ شی ...خوب بزرگ شو....همونجور که کوچولو بودی...

پ.ن:تو برزخم بد جوری...


نوشته شده در شنبه 90/10/3ساعت 6:3 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

روی پله ای سرد ویلا تکیه دادم و خیره شدم تو چشماش...

یک دستش زیره سرش بود و انگار اونم داشت منو نگاه می کرد...

بهم گفت "اونجوری نگاه نکن..."

نگاهم رو از روی چشماش برداشتم،ناراحت شدم...مگه می شد نخواهد من نگاهش کنم...!؟

انگار متوجه دلخوریم شده بود...

یک هو با صدایی که انگار اصلا نمی شنیدم گفت:

    وقتی اون چشم ها ماله من نیست دلم نمی خواهد هیچ نگاهی هم به سمتم داشته باشه...

هیچ وقت نفهمیدم چه جوری نگاه کردم....

حسرت نگاه...

 

پ.ن:نگاه هایم دیگر سمت و سو ندارد...


نوشته شده در شنبه 90/10/3ساعت 5:35 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

دلم می خواهد  همه ی فاصله های دنیا رو با هم جمع کنم ضربدر دو کنم بعد بگذارم بینمون...شاید اگه هیچ صمیمیتی نبود ، اونوقت ناراحتی هم پیش نمی اومد ...دلم می خواهد مثل دو تا غریبه باشیم ...انگار همدیگرو نمی شناسیم...از ترحم و ناراحتی برات گذشته چون دیگه هیچ دلی ندارم که برات بسوزه یا ناراحت بشه.ای کاش اینجوری نمی کردی ...همه غبطه می خوردن به هرچی بینمون بود اما تو انگار با یک اشاره زدی همه مهره هارو ریختی رو زمین.همه رو از بین بردی .حالا هم من دلم می خواهد با یک پاک کن خیلی بزرگ همه چی رو پاک کنم.برام مهم نیس قراره پشت سرم چی بگین یه طرفه به قاضی رفتم،خود خواهم با هر چیزه دیگه ..فقط برام مهمه که بفهمم دور و برم چه خبره ؟!!بعد از 16 سال تو زندگی هنوز نتونستم بفهمم کی داره راست می گه کی دروغ؟! حتی کسی که ادعا می کرد دوسم داره و کسی که فک می کردم دوستمه...

پ.ن:لطفا مرا دور نزنید !!!من نیز انسانم مانند همه ی شماها...

پ.ن:دلم می خواهد یک مدت محو شم از همه ی نگاه هایی که مرا نفهم فزض می کنند،برای خودم باشم بی دغدغه از اینکه چه می گویید...


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/23ساعت 8:45 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

همه دورو برت نشستن تا تو بگی چته!!!??

اما هیچ حرفی نداری ولی از همیشه بیشتر ناراحتی...شاید خجالت می کشی بگی یا هر چیزه دیگه مهم اینه که هیچ راه فراری نداری...

بعدش همه حوصله شون سر می ره و تو رو تنها می ذارن...حالا تو موندی و همه ی اون مشکلاتی که از گفتنشون بیذاری...شاید حتی خودتم باورت نمی شه...ولی هر چی هست ناراحت کننده است...

بعد از مدت ها فهمیدی چه خبره...

گوله های اشک پشت سر هم می آن رو گونه هات و تو نمی دونی چطوری کنترلشون کنی...گاهی کار بالا می گیره و به هق هق کردن می افتی..

 عمو جای خالیت بد جوری حس می شه،کاش بودی......

مرگ حقه...هر چی باشه...

 

پ.ن: چه زود می روند آنان که دوستشان می داریم و توقع رفتنشان را نداریم...

پ.ن:شاید خیلی دیر باشه واسه آپ کردن در این موضوع ولی من تازه می فهمم چه  خبره....


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/23ساعت 9:32 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

و به پاکیه زمین قسم خواهم خورد...

که هستم...و بودنم را آوازی خواهم کرد تا مرهمی باشد بر دل خسته از راه های سخت زندگیت باشد...

ای که نفس هایم از آنه توست...

دیروز به آسمان سپردم که مرا به آنجا برساند که ببینم آنچه را که تو گنجاندی در رخ مبهم و گنگ خاک...

و تو کجایی ای که بودنم به واسطه ی اشاره ی توست و نبودنم را تنخا گوشه چشمی خواهان است...؟؟

و هر روز می نشینم دم پنجره ی انتظاز به امید دیدارت...و آن دم که گونه هایم را مرطوب می سازی به طراوت وجودت...متولد می شوم به حسن نگاهت و جان می گیرم و دوباره بلند می شوم و فریاد می زنم...که هستم...تا آن دم که تو بخواهی...و ماندگار می کنم آنچه را در فطرتم ماندگار ساختی...

قسم می خورم به زرین ترین جرم کهکشانی...و قسم می خورم به پاک ترین سخن...که اگر دریغ کنی نگاهت را از دل خسته ام ، می مانم در سنگ لاخ زمانه...و می مانم در تب و تاب گشایش درد هایمان در قاب شیشه ای لحظه ...و آن دم پناه می برم به سایه بزرگیت و فریاد می زنم نامت را که آرامش دل بر جایی مانده ی من است...

به دنبالت خواهم آمد حتی اگر از تو تنها رد پایی باشد بر ماسه های گرم دریای دلم...

با تو خواهم خواند حتی اگر آواز زمانه ات ، مرثیه مرگ خود باشدو...

دیگر هیچ نمی خواهم جز با تو بودن در گوشه گوشه ی دلم...با تو....با من...دست در دست هم....با من بمان ای عزیز ترین عزیز من....با من بخوان ....

قسم یه باران پر احساس شب های عاشقی و با من بمان با من که درگیر بودن تو هستم.....

ای خدا!

...

پ.ن:با تشکر از دوست عزیزم سنا،نویسنده ی این متن...


نوشته شده در شنبه 90/8/28ساعت 11:30 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

به نام امید دهنده ی همه ی نا امیدان..

قدم ها پشت سر یکدیگر .بلند بلند قدم بر می دارم...می دوم . میان تاریکی هایم . هیچ نوری پیدا نیست ، بی هدف می دوم بی نشانه . انگار فقط می خواهم تکان بخورم .کوچ کنم از جایی که هستم اما نمی دانم به کجا..؟؟ هیچ چیز در این جاده ای که من درش می دوم معلوم نیست . فقط درخت ها را می بینم . درخت ها خمیده و سر فرود آورده اند . بار سنگین برف بد جوری شکسته شان کرده . در میان سیاهی ممتد جاده ام سفیدی مطلق برف قاطی شده . قدم هایم کوتاه می شود و کم کم می ایستم . دور و برم چند درخت است با شاخه های لخت و بی پوشش که فقط مشتی از برف روی آن ها را گرفته و مانند نواره سفیدی است که درخت را دور گیری کرده باشد . به تنه ی درختی تکیه می دهم و پاهایم کم کم شل می شود. روی زمین می افتم . می نشینم و حالا پاهایم ساکت اند . دستان سرخم را در هم قلاب میکنم . سوالات بی جوابی در ذهنم نقش می بندد، اینجا کجاست؟این چه سفری است که من در نظر دارم ؟! بدون مقصد ، بدون همراه ،راهنما....به کجا می روم؟...سوالات سخته دیگری بوجود می آید که جواب همه شان مانند جاده ی سیاهم ، خاموشی است...اما انگار چیزی مرا موظف کرده تا این راه را طی کنم. لرزم می گیرد ، بلند می شوم و دوباره عزم رفتن می کنم  و این بار آرام تر . موجودی از دور پیداست . قدش کوتاه و دستانش کوچک است . قدم هایم را تند تر   می کنم . میدوم . پسر بچه ای با پالتوی قهوه ای و چکمه های مشکی...باور نمی کنم !! موهایش بور و چشمانش عسلی است ...مرا نمی بیند . بد جوری سرگرم برف بازی با خودش است...به سمتش می روم . متوجه من می شود ، می ترسد و عقب عقب می رود که صدایش می کنم و از او می خواهم که صبر کند... روی زانو هایم می نشینم و دستان کوچک و سردش را در دستم می گیرم و به نوازش آن ها می پردازم . هیچ کدام از ما حرفی نمی زنیم انگار هر دو منتظر هم بوده ایم و همدیگر را می شناسیم...

-اسمت چیه؟

سکوت می کند و جوابم را نمی دهد . با خودم می گویم بهتر است اذیتش نکنم ...نا خود آگاه از او می خواهم تا بقیه راه را همراهم بیاید . انگار به بودنش احتیاج دارم . او هم بدون حرف ادامه ی راه را با من می آید . بلند می شوم . دستانمان را در دست های هم قرا می دهیم و به قدم زدن مشغول می شویم . از مکان قبلی دور می شویم و به راه خود ادامه می دهیم . او  می دود گاهی جلوتر از من گاهی پشت سرم. می ایستیم ، باهم بازی می کنیم او می دود و پشت درخت ها قایم می شود و من وانمود می کنم که او را نمی بینم و او با خوشحالی برنده بازی می شود اما این برایم شیرین تر از همه ی بازی هایی است که کرده ام...هیچ یک نه خسته ایم و نه گشنه مان است . نمی دانم چه حکایتی است ، این جاده ی سیاه همراه با این موجود دوست داشتنی . تمام نگرانی ام پسرک بود که اتفاقی برایش نیفتد . گویی فراموش که جاده ام تاریک و بی روح است و بی هدف...حالا من همان جاده را با همان شمایل قبلیش دارم می روم اما دیگر مایوس نیستم . حالا همراهی دارم برای طی کردن مسیرم . همان مسیری که سرد بود ، اما من همه چیز را از یاد برده ام همه ی سختیه راه را ...حالا می توانم با همه ی این شرایط دشوار زندگی کنم بدون اینکه حتی به فکر خودم باشم...

                                                                                                                بعد ها فهمیدم اسم پسرک امید بوده...                                                                                                                                        

                                                                                    "پایان"

 

 

 

سیاهی جاده..

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/18ساعت 11:15 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

 

          بی خودی دلتنگم...

                         به تازگی این روزها چه سخت می گذرند...


نوشته شده در شنبه 90/8/14ساعت 11:24 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

                                                     "به نام ساقی عشق"

باز هم برای تو می نویسم تا بدانی که یاذ تو در لحظه لحظه ی من جاریست. باز هم از دیوار فاصله عبور می کنم و در ژرفای لحظه با تو بودن گم می شوم و در آن لحظه ی رویایی اوج در دریای بی پایان چشمانت غرق می شوم. تا در آن لحظه در نگاه تو گم شوم تا خود را بیابم و از زندان لحظه های بی تو رها شوم....

شاید بتوانم به رویای باتو بودن برسم...

و چه رویای شیvینی است رویای با تو بودن . رویایی که دست مرا به دست گرم تو می رساند. آنگاه من در گرمای وجودت ذوب می شوم و در آن زمان دیگر زبان از سخن گفتن عاجز است.

                               و به راستی که چه زیباست رویای با تو بودن..

عشق در یک نگاه...

پ.ن:این نوشته هیچ گونه مخاطبی ندارد...

پ.ن:بر گرفته از نامه ای قدیمی.


نوشته شده در یکشنبه 90/8/8ساعت 11:18 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak