سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

همیشه دیر میفهمیم، خیلی دیر که چیزی در حال تمام شدن است :

یک لحظه آفتاب در هوای سرد غنیمت میشود...!

خدا در مواقع سخت تنها پناه میشود...!

دیدن یک دوست و آشنا در تنهایی و غربت ارزو میشود...!

یک عزیز از دست رفته همه کس و عزیز میشود ...!

یک دوست قدیمی وقتی از دست میرود ، خوبیهایش عیان میشود...!

پاییز وقتی تمام شد، به نظر قشنگ و قشنگ تر میشود...!

یک لحظه آزادی، وقتی در بند باشی غنیمت است...!

سلامتی وقتی در بستر بیماری باشی آرزو است...!

یک لبخند ، وقتی دلشکسته ایی رویا میشود...!

امروز تمام چیز ها و آدم های اطرافمان را خوب نگاه کنیم و قدرشان را بدانیم...

زندگی انقدر ها هم طولانی نیست...

پ.ن:متاسفانه متن ماله خودم نیست!!


نوشته شده در چهارشنبه 93/5/1ساعت 12:9 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

راست میگن یه سیب و وقتی می اندازی بالا هزار تا چرخ میخوره برمیگرده!

سیب من واقعا هزار تا چرخ خورد!کی به اینجاش فکر کرده بود؟

خیلی جالبه!مثل قصه ها!مثل فیلم های توی سینما که میری پول میدی بلیط میخری تا فیلم ببینی،اما این دفعه من خودم بازیگر بودم!بازیگر بدون حقوق!هیچ دستمزدی هم برای این نقش آفرینی دریافت نکردم!شاید در ازاش بهای سنگینی رو هم پرداختم!

نمی دونم!شاید نقش من توی این قصه از اول همین بود...ولی من اولاش این فکر و نمی کردم!ینی دسته خودم هم نبود،فیلم نامه رو کامل نخونده بودم!کامل نخونده بودم چون با قانون ها آشنا نبودم،چون بقیه رو نمی شناختم و نمی دونستم که این ما آدم ها هستیم که فیلم نامه رو می نویسیم و وقتی ندونی دور و برت چه خبره و آدم های اطرافت رو نشناسی خواسته یا نا خواسته بازیگر اصلی فیلم اونا میشی و نمیدونی واست چه نقشی رو گذاشتن!

اما حالا یه خورده قضیه فرق کرده.من دیگه تو این قصه فقط یک بازیگر نیستم حالا منم فیلم نامه مینویسم و آخر قصه واسه خودم طراحی میکنم . حالا دیگه منم میتونم...

اما از این داستان خوشم نمیاد..هدف ها و دغدغه های من فرق کرده.دنبال یه چیزه دیگه ای ام .یه فیلمه دیگه!فیلمی که هم خودم انتخابش کنم و هم از اول نویسنده باشم ینی منم تو سرنوشتش شریک باشم و فقط هنر پیشگی نکنم!میخوام جبران بهایی که بابت فیلم قبلی پرداخت کردم و بکنم!انقدر قشنگ بازی میکنم که تشویقم کنند!میخوام تو نظر کارگردان خوب جلوه کنم!از این فیلمی که الان توش هستم استفا میدم!خسارت هم نمی خوام !این فیلم واسه من مثل یه تجربه عالی بود،از اون تجربه هایی که آدما ازش درس میگیرن.ناراحت اینکه از اولم در جریان نبودم که قراره چی بشه نیستم!خب منم در عوض یک مهارتهایی کسب کردم که شاید به دست آوردنشون خیلی سخته!

دوست دارم از همه ی دست اندر کاران این فیلم تقدیر و تشکر کنم...

واقعا مدیونتونم...به من چیزهایی یاد دادید که تو هیچ کتاب و هیچ مدرسه ای نیست...

کلام آخر...

فقط امیدوارم این قصه هم مثل فیلم ههای توی تلوزیون و سینما،بد تموم نشه!این شماهایید که آخر قصه رو رقم میزنید!پس مواظب خودتون و آرزوهاتون باشین و نگذارید هیچ کس به همشون بریزه...

                                                                                                                                                                                                                               "زهرا"


نوشته شده در چهارشنبه 93/1/6ساعت 7:27 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

عیدتون مبارک....


نوشته شده در چهارشنبه 93/1/6ساعت 7:2 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

دل آدمی ...چه گرم می شود
گاهی ساده...
به یک احوالپرسی ساده...
به یک دلداری کوتاه ...
به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم...

به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک ...
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...
به یک پرسش :"خوبی؟"
به یک جمله زیبا :" مراقب خودت باش"

به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان قهوه ! 
به یک وقت گذاشتن برای تو...
به یک هدیه ی بی مناسبت ...
به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...

به یک غافلگیری :به یک خوشحال کردن کوچک ...
به یک نگاه ...
دل آدمی گاهی ...چه شاد می شود...
به یک فهمیده شدن ...درست !

به لبخند!
به یک سلام !
به یک خدانگهدار!
به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!حتی به یک نظر در وبلاگت...
 و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های
کوچک و ساده را از هم دریغ میکنیم.
و تمام محبت و دوست داشتن مان را گذاشته ایم کنار تا....
به یک باره همه آنها را پس از مرگ نثار هم کنیم ...
آپلود عکس رایگان و دائمی

نوشته شده در جمعه 92/9/29ساعت 6:36 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

این خودکار مشکی ای که دارم باهاش مینویسم رو از بابام کش رفتم!

وقتی نه سالم بودوباهات بازی میکردم اصلا فکرشو نمیکردم یه روزی بزرگ میشیم و یکی یا حتی بیشتر از یکی از مطالبه وبلاگمو به تو اختصاص بدم،اون موقع که غرق بازی باهات بودمو واقعا از اینکه با دوستی مثل تو بازی کنم لذت میبردم.هیچ وقت فکر نمیکردم ممکنه یه وقتی برسه که من هفده ساله شم و به تو فکر کنم.

 دیروز که اومدی کارت رو بهم بدی بازم مثل قدیما بعد از هشت سال باهام مهربون حرف زدی،مثل اون موقع ها حال و احوال کردی فقط این دفعه فرق های زیادی کرده بود فعل هات جمع شده بود،قدت خیلی بلند تر شده بود و تیپ و قیافت هم خیلی ایده آل و خوب بود!این دفعه دیگه نامحرم شده بودیم و من راحت نمی تونستم جلوت بخندم،بچه که بودیم خیلی راحت با هم حرف میزدیم.

 تو حتی شاید خودتم ندونی که قهرمان کودکی هام بودی!کسی که قرار بود تو بازی ها به خاطر نجات جون بقیه کشته شه و همه ی بازیمون به اون بستگی داشت.

اون موقه ها چون از همه مون بزرگتر بودی هر چی تو میگفتی قبول میکردیم.من تنها دختر اون اکیپ بودم و شاید بیشتر توجه ها به سمت من بود!

 وقتی بچه بودم انقدر باهات راحت بودم که هر ناراحتی ای تو بازی داشتم به تو میگفتم البته خب بزرگتر هم بودی تو!و هیچ وقت فکر نمیکردم که چندین سال بعد من هیچ کس و نداشته باشم که ناراحتی هامو بش بگم حتی تو.هیچ وقت فکر نمیکردم که تو قهرمان زندگی من بمونی چه بسا بیشتر از اون موقع ها....قهرمان تر البته الان دیگه فرق داره حالا من تو خیالم با تو حرف میزنم و تو سنگ صبور من شدی!یک شخصی که در تمام مراحل زندگیم حتی از همون بچگی هام برام عزیز بود...

 ای هم بازیه عزیزه قدیمی و ای سنگ صبور حالا من کاش فقط بودی....

اون موقع همه ی دنیای من همان بازی بود و همه ی شکایت ها و گله ها و ناراحتی ها و نگرانی هایم هم به خاطر همان چند ساعت بازی بود حالا کجایی که درگیر بازی دنیا شدم و بازنده...حالا کجایی که بی اختیار و بی اراده یکی از بازیکنان این بازی هستم و در حالیکه هیچ یک از هم بازی هایم را دوست ندارم،حالا اگر پیشم بودی مانند بچگی هایم باز هم راهنمایی ام میکردی و من ازپس این سختی ها بر می آمدم.

دیروز برایم مثل دفتر خاطرات بود در یک لحظه در رو برات باز کردم و قیافت رو از نزدیک دیدم مثل باز کردن یک دفترچه قدیمی و خاک خورده بود.انگار تو هم یه چیزایی یادت بود ، انگار تو هم من را متفاوت میدیدی . دختر بچه ی گریه اوی هم بازی کودکی هایت حالا بزرگتر شده بود.چادر سرش میکرد ، کفش پاشنه بلند می پوشید ،موهایش را میپوشاند،خنده هایش ریز تر شده بود... شاید تو هم همه ی اینها به چشمت آمده باشد و شاید هم اصلا.... نمی دانم ...اینها برایم مهم نیست برایم این مهم است که حالا سنگ صبوری پیدا کرده ام که از حرف زدن با او حتی در خیالم هم لذت میبرم... کاش میدونستی...

 پ.ن:میروم از سر حسرت به قفا می نگرم...  


نوشته شده در جمعه 92/9/22ساعت 3:25 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

تنهایـــی هایم را هم هدفمند کنند ، راحت میشوم !


این روزها زیــاد به چشم می آیند . . !


.


.


.


تنهــا نیستم


ولی میان این همه شلوغی،


باز هم احساس تنهایـــی میکنم


و این است درد مـــن . . .

میان این همه مفاهیم پیچیده ریاضی تنها حکایت اعداد فرد را خوب آموخته بود
” فرد ” آن یک نفر است که وقتی زوج ها با هم میروند،
او باید یک تنه جور تنهایی اش را بکشد …
.
.
.
تنهایـــی هایم را هم هدفمند کنند ، راحت میشوم !
این روزها زیــاد به چشم می آیند . . !
.
.
.
تنهــا نیستم
ولی میان این همه شلوغی،
باز هم احساس تنهایـــی میکنم
و این است درد مـــن . . .
.
.
.
تو رفته‌ای
و من از تنهایی
ککَم هم نمی‌گزد دیگر!
حالا باز هم بگو دروغ گفتن بلد نیستی!
.
.
.
تنهایی را دوست دارم …
بی دعوت می آید ، بی منت می ماند ، بی خبر نمیرود …
 
.

.
.
.
همه در دنیا کسی را دارند برای خودشان:
خسرو و شیرین
لیلی و مجنون
ویس و رامین
پیر مرد و پیرزن
“تو” و اون
“من: و تنهایی…
.
.
.
چه تفاوت عمیقیست بین تنهایی قبل از نبودنت و تنهایی پس از نبودنت !
.
.
.
یک پیاده رو تقریبا خلوت :
یک مرد ، یک زن ، یک زوج ؛ خوشبختیشان پای خودشان !
یک مرد ، یک مرد ، یک شراکت ؛ سود و ضرررش پای خودشان !
یک زن ، یک زن ، یک رفاقت ؛ معرفت و اعتمادشان پای خودشان !
و انتهای پیاده رو …
یک من ، یک تنهایی ، یک رنج ؛ آخر و عاقبتش پای تو !
.
.
.
تنهایی یعنی گوشیت نقش MP3 Player رو داشته باشه …
.
.
.
تنهایی قشنگترین حس دنیاست
چون برای داشتنش نیاز به “هیـــــچکـــــس” نداری !
.
.
.
نبودنت را پا برهنه قدم میزنم ، با زمین هم کنار نمی آید تاول این انگشت ها …
از اول هم می دانستم کفش تو تنگ است برای تنهایی بزرگ پاهایم !
.
.
.
تنهایی ، شاخه ی درختی ست پشت پنجره ام …
گاهی لباسِ برگ میپوشد ، گاهی لباسِ برف …
اما همیشه هست !
.

.
.

ترجیح می دهم تنها باشم و با وقار ،
تا این که در رابطه ای باشم که به خاطرش لازم باشد عزت نفسم را قربانی کنم !
.
.
.
میشه تنهایی بازی کرد
میشه تنهایی خندید
میشه تنهایی سفر کرد
ولی خدایی خیلی سخته تنهایی
تنهایی را تحمل کرد …!
.
.
.
برعکس پول هایم زندگیم گوشه دارد ، همانجا که همیشه تنها مینشینم !
.
.
نه ! من تنها نیستم ! این تنهایی من است که تنهاست !
.
..
گاهی تنها ماندن ، بهای آدم ماندن است !
qashange,,
پ.ن:دست نوشته گمنام!!
ولی دستش درد نکنه!یک خورده دست کاریش کردم و فقط جاهایی که احساس کردم لازمه  و شرح حال اینجانب گذاشتم!

نوشته شده در دوشنبه 92/5/21ساعت 3:48 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

کاروانسرا حرمتش از قلبه تو بیشتره!

کاروانسرا،جایی که هر آدمی میره و میاد مقدس تر از قلبه تو!!

پووووف....

پ.ن:درگذشت بی غیرتی را تسلیت عرض میکنم!


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/17ساعت 7:51 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

ساعت 15/1 چهارشنبه 11/2/1392

  -خب فاطمه!حالا فکر کردی چجوری بریم مدرن الهیه!؟

- ببین راستش خیلی مطمئن نیستم!ولی یه خرده جلو تر یه خیابون هست اسمش عطاری مقدمه اونو همین جوری مستقیم میری میری میری تا میرسی به مدرن الهیه!

با خودم فکر کردم مگه پاساژه تو اتوبان نبود حالا من از تو یه خیابون پیچ در پیچ طولانی چجوری باید برسم به مدرن الهیه!بی خیالش شدم و خودم و سپردم دسته فاطمه!

یه چند دقیقه ای پیاده رفتیم...

- فکر نمیکنی تاکسی بگیریم بگیم مستقیم بهتره؟

- نه فکر نمی کنم!آخه نزدیکه!ولی حالا باشه!

- مستقیم ، مستقیم ، مستقیم

سواره تاکسی شدیم و راهی که قرار بود راست باشه بدون هیچ دو راهی یا چهار راه یا هر چیزی پر از ابهامات بود که به لطف آقای راننده همه ی این ابهامات رو بدون اینکه بدونیم داریم کجا میریم و آیا درسته یا نه پشت سر گذاشتیم!و من تو این فکر بودم که آیا این راهه انقدر مستقیم رو باید پیاده میومدم؟

تاکسی:خانم! تا کجا میخایین برین!؟

من: شما تا کجا میرین آقا؟

- من دیگه اینجا دور میزنم!

- لاشه پس ما پیاده میشیم!

و در چهار راهی که میتوانم قسم بخورم تا به حال ندیده امش پیاده شدیم!

- خب فاطمه جون!حالا بقیه ی این راهه مستقیم و کجا بریم؟

- دلیل میشه تو انقدر به روم بیاری؟نه میخام بدونم دلیل میشه یا نه؟

- نه باشه دلیل نمیشه ولی خب حالا چی کار کنیم؟؟

فاطمه با خانواده تماس گرفت و انهارا ما را راهنمایی کردند که به خیابان الهیه برویم   .رفتم دمه یه سوپر و پرسیدم که میداند اون پاسژه نا آشنا کجاست یا نه؟نمیدانست ! فاطمه پرسید خیابون الهیهی میتونیم بریم؟که مرد پاسخ داد : پیاده که خیلی راهه تاکسی هم نداره!تصمیم گرفتیم آژانس بگیریم و آقای چقالی این کار را برایمان انجام داد.سواره ماشین شدیم و از جلوی مدرن الهیه البته در اتوبان رد شدیم.فکر کردم میخاد بره دور بزنه  و برای همین خارج نشده!جلوی یه پاساژ نگه داشت و گفت بفرمایید !تشکر کردیم و پیاده شدیم  راستش خیلی شک کردم که این همون پاساژه که میخام یا نه؟ولی گتم حتما همونه دیگه  داخل پاساژ شدیم به امید همان مدرن الهیه که پس از گذشت یه ربع تا نیم ساعت و دیدن همه ی مغازه ها متوجه شدم که در پاساژی به نام سام هستیم تصمیم گرفتیم راهه مستقیممان را به سمت مدرن الهیه کج کنیم!از دربون آدرس رو گرفتم و پیاده شروع به رفتن کردیم!آن طور که به نظر می آمد 15-20 دقیقه پیاده روی داشتیم !از میان خیابون های شلوغ و پر درخت دولت و از میان ماشین ها دویدن هم دنیایی داشت! در خیابون انگار مردم رو از نزدیک تر میدی و انگار واست آشنا بودن!یک همسایه یا یک فامیل!نمی دونم!نمیدونستم کجا دارم میرم فقط با راهنمایی های مردم جلو میرفتم!رسیدیم به یه سر بالایی تند که تهش معلوم نبود!داشتم با خودم فکر میکردم اگه اشتباه اومده باشم میخابم سره خیابون و تا آخر رو قل میخورم!حرفمون گرم شده بود و خیلی متوجه سر بالایی نیودیم تا اینکه یک لحظه سرم رو بالا آوردم و متوجه یک ساختمان بلند شبیه چیزی که مد نظرم بود را شدم!

بله همان  مدرن الهیه ...

ساعت 15/2 و ما هنوز در همان راهه مستقیم

و در انتظار هدیه ای برای روز مادر...

پ.ن:بهترین روز مادر رو داشتم!واقعا که ول گردی در خیابان ها بدون دانستن مقصد لذت دارد!!

تقدیم به فاطمه ی عزیزم

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/16ساعت 5:55 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

تو خونه نشستم و دارم به این فکر میکنم ک اگه الان مامانم اینا خونه بودن چقدر خوب میشد و من تا مرزه جنون نمی رفتم!

تک و تنها نشستم تو خونه و ذل زدم به صفحه ی کامپیوتر که هی سیام میشه و دوباره باید موس رو تکون بدم تا درست برگرده سر جای اولش!

فردا امتحان آزمون ورودی پیش دانشگتهیه و من از لج نمی دونم کی اصلا سمت درس نرفتم... دیروز هم رفتم مصابحه ی پیش دانشگاهی اونم از یه طرف داغونم کرد

کلا دلم میخاد برگردم به عقب و برم پیش خانم محرم زاده و به خاطر دعوای دوستم دلیل و بهونه بیارو و دغدغه ام هی چیزی بیشتر از اینکه به مامانم توضیح بدم چرا غذامو کامل نخوردم نباشه!!

دلم نمی خاد زمان حرکت کنه و من مجبور شم که به یک دانش آموز پیش دانشگاهی تبدیل شم...

فکر می کنم یک نوع افسردگیه و در مورده درمانش هم هیچ اطلاعی ندارم...

کاش آقاجونم بود تا با زنگ زدن بهش و دعوتم به مشهد یکمی آرومم میکرد....

یادش خوش


نوشته شده در پنج شنبه 92/2/5ساعت 8:38 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak